به گزارش شهرآرانیوز، شبهای اول ماه محرم است و تلویزیون روشن. اعلام میشود که مراسم شیرخوارگان حسینی، جمعه در سراسر کشور برگزار میشود و بعد صدای روضه توی خانه میپیچد. وسط روضه، مداح میخواهد چیزی را آرزو کنیم که امیدی به برآورده شدنش نداریم. یکدفعه از ذهنم میگذرد که کاش شبیه مادر عباس (ع) شوم! بیهوا شروع میکنم به بلندبلند حرف زدن با خودم.
این فکر فقط برای بهتر شدن از دلم میگذرد، برای حسینیتر شدن... حالا جمعه زودتر از آنچه فکرش را میکردم، از راه رسیده است. از بیشتر از ده جا پیام دعوت رسیده است؛ از مسجدهای کوچک و بزرگ حاشیه شهر تا حسینیهها و حتی صاحبخانههایی که امروز منزلشان را برای میزبانی شیرخوارگان حسینی آماده کردهاند. فرصت همراه شدن با همه آنها نیست، اما به دعوت امامرضا (ع) که نمیشود دست رد زد.
صبح زود است و هنوز راه نیفتاده ایم. از همین حالا یاد شلوغی سالهای قبل رواق امام خمینی (ره) در چنین روزی میافتم. عشق این مادران به امام حسین (ع) حدومرزی ندارد و هدفشان یکی است؛ اینکه فرزند دلبندشان بیمه امام حسین (ع) و امام رضا (ع) شود. امسال هم همین عشق پایدار و یک دلبستگی صادقانه سبب شد مادران، گرمای سوزان تیرماه مشهد را نادیده بگیرند و خواب صبح جمعه را بر خودشان حرام کنند و خدا را برای چندمین بار سپاس بگزارند که منت سرشان گذاشته و آنها را لایق مقام مادر شدن دانسته است.
گهواره نمادین علی اصغر (ع)، سرباز کوچک صحرای کربلا، که وارد مجلس میشود، صدای هق هق مادران بلندتر از قبل به گوش میرسد. گهواره را دست به دست میچرخانند و بعد دوباره کودکانشان را سر دست میگیرند و با هر قطره اشک خود را شریک غمهای حضرت رباب (س) میدانند.
مادر که باشی، روضه نمیخواهد. اصلا همین که وسط این مراسم، این قاب به چشمت بیاید که دختربچهای معصوم، دستهای کوچکش را به سینه میزند، خودش روضه است. به مقصد رسیده ایم. رواق امام خمینی (ره) مملو از مادرانی است که فرزندان خردسالشان را سر دست گرفته اند. بی انصافی است بخواهیم به خاطر گپ و گفت، حال وهوایشان را خراب کنیم. نگاهمان به بچههای قد ونیم قد است؛ یک ساله، هشت ماهه، شش ماهه، کوچکتر و بزرگ تر، ریز و درشت.
یکی از مادران حاضر در مراسم میگوید: «فقط دوازده روز است که مادر شده ام». آن قدر شیرین از این لفظ حرف میزند که انگار بالاترین مقام دنیا را از آن خود کرده است.
رواق امام خمینی (ره) مملو از مادرانی است که کودکانشان را سبزپوش کرده اند و سربندهای «انا علی اصغر»، «یا صاحب الزمان (عج)» و ... را به سرهای کوچک آنها بسته اند تا هم نوا با رباب سوگوار طفل شش ماهه کربلا باشند.
مگر دیگر حرفی میماند؟ مادر همتا و محمدنیکان و سیدمحمدطه و همه مادران دیگری که با آنها همصحبت میشویم، همین جمله را میگویند: «بچه هایمان را آورده ایم تا برای تربیت درستشان از امام رضا (ع) کمک بخواهیم. آمده ایم تا از صاحب این روزها بخواهیم فرزندانمان سر سفره اهل بیت (ع) و امام حسین (ع) بزرگ شوند تا عاقبتشان به خیر شود». هوا گرم است؛ گرمتر از آنچه فکرش را بکنید و علاوه بر حرم مطهر، هزاران مادر دیگر در جای جای این شهر و کشور، کودکشان را سبز پوشانده اند تا در آیین شیرخوارگان حسینی با امامشان بیعت کنند.
مداح، پرسوز میخواند. هاج وواج آن وسط مانده ایم که از کجا شروع و به کجا ختم کنیم. نگاهمان به مادری است که برای پسر شش ماهه اش لالایی میخواند. یاد کودکان شهید غزه، آتش به دلمان میزند و پشت بندش صدای روضه خوان از توی میکروفنها پخش میشود: «نمی خواستم روضه بخوانم. شما همه مادر هستید. خدا نکند آب بی هوا توی گلوی بچه ات بپرد، انگار که جان خودت را گرفته اند. حالا فکر کنید جگرگوشه تان جلوی چشم هایتان پرپر شود». با این جملات، صدای هق هق هزاران مادری که در رواق امام خمینی (ره) حرم مطهر کودکانشان را سر دست گرفته اند، فضای رواق را پر میکند.
جرئت نزدیک شدن به هیچ کدامشان را نداریم. شرممان می آید حالشان را خراب کنیم. صدای مادر جوانی که پسر دوماهه اش را محکم در آغوش گرفته است، از همه بلندتر به نظر میرسد. سوزناک گریه میکند و ارتعاش صدایش نمیگذارد حرف هایش واضح شنیده شود. همین اندازه میفهمیم که: «تا امیرعلی به دنیا نیامده بود، نمیدانستم مادر شدن یعنی چه. دلم برای بچههای غزه کباب است». امیرعلی راحت خوابیده است و میداند که آغوش مادر، امنترین جای جهان است.
زهراخانم بیابانی، دوقلوهای یک ماهه اش را با هم برای مراسم آورده است؛ دانیال و دیانا. میگوید: هیچ چیز جز حس مادری نمیتواند آدم را در دنیا این همه مهربان و دل نازک کند. باور کنید برای مادرها احتیاج به خواندن هیچ روضهای نیست. من یک دختر دیگر هم دارم. خیلی از شبها که مراسم روضه از تلویزیون پخش میشود، نگاهم به اوست. شاید او خودش متوجه کارهایش نباشد و از سر تقلید دست هایش را به سینه بکوبد و بعد هم بی خیال همه چیز شود، اما من واقعی مینشینم به گریه کردن. فکر کنید نام کربلا بیاید و رباب و علی اصغر (ع)، آن وقت دیگر به روضه نیازی نیست.
مادر درسا همان جا ایستاده است. از بقیه شرکت کنندگان جمع، کم سن وسالتر به نظر میرسد. صورتش خیس اشک است. درسا سنگین به نظر میآید، اما مادر حاضر نمیشود حتی برای لحظهای او را از بغل پایین بگذارد. میگوید: «درسا یک ساله و ناشنواست. برایش دعا کنید!». همین اندازه کوتاه و خلاصه. حرفهای او تمام ذهن و حواس آدم را درگیر خودش میکند. «اینجا در حرم آقا، با این عشق و عاشقی بی مرز، با این اشکهای زلال چشمهای مادران، مگر میشود آقا، درسا و درساها را نبیند؟». خیال مادرش را با این حرف هایمان جمع میکنیم، اما چشمهای او بی خیال گریه کردن نمیشود که نمیشود.
حیفمان میآید اینجا باشیم و زیارت امین ا... را نخوانده برگردیم. رواق امام خمینی (ره) حرم مطهر یک جور دیگر است. با خودمان فکر میکنیم از منتهای خدا بر ماست که حرم آقا را در شهر ما قرار داده است. ما مردم خوشبختی هستیم که مادران جوانمان این همه وفادار و مقید به ائمه (ع) هستند. باید برگردیم.
پایان بندی، قسمت سخت ماجراست و اینکه نقطه آخر را چطور بگذاریم تا آقا به واسطه این اشکهای زلال هم که شده، آینده تک تک بچههای این سرزمین را تضمین کند. نمیتوانیم روایت را بدون این عبارت تمام کنیم: «الحمدلله رب العالمین که ما جزو دعوت شدگان این میهمانی بودیم».